همه چیز از انجا شروع شد:
خواهرم مریض شده بود.هرچه درروستا دوا درمان کردیم خوب نشد.
او رابه شهر بردندهنوز به شهر نرسیده بود که خواهرم مرد.
نه اوبه دکتر رسید ونه دکتر به او رسید.
از همان روز پدرم گفت:باید به شهر بریم.
همه چیز مان رافروختیم:چهارتا گوسفند یک بره همین!
آن روز خوب یادم هست.پدرم ناراحت بود.مادرم آرام آرام گریه می کرد.
من حس عجیبی داشتم "هم دلتنگ بودم وهم دلم شور می زد.
دلم نمی خواست برای همیشه ازروستا خداحافظی کنیم.ولی دوست داشتم شهر راهم ببینم.
مادرم بقچه هایش را می بست .من دلم می خواست گوشه ای ازآسمان صاف روستا رابردارم در بقچه مادرم بگذارم تا هر وقت دلم تنگ شد ه آن نگاه کنم.
مادرم رختخوابها را می بست رختخوابهایی که بوی پشت بام خنک تابستان را می داد.
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0